فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 24 روز سن داره

نفس طلایی

اللهم ارزقنا ....

صلی الله علیک یا اباعبدلله (ع) راهی شدیم .... توی راه تو ماشین یه cd مداحی بود که داشت در مورد کربلا می خوند ... گریه می کردم و به همسری می گفتم ما داریم کجا می ریم؟ حال غریبی داشتم ... حالی که تا اون زمان درکش نکرده بودم ... اسم کربلا که می امد نا خوداگاه اشک از چشمام می امد ... راهی شدیم ... دم اتوبوس همه ی اونایی که قبلا رفته بودن گریه می کردن و یه نگاه ملتمسانه ای داشتن ... انگار التماس می کردن که بیان ... این نگاه و تو چشم هیچ کس موقع بدرقه ی مکه و مشهد و بقیه جاها ندیده بودم ...  راهی شدیم ... سفر با اتوبوس اونم برای نازپرورده ای چون من ... اونم اولین و اخرین سفر اتوبوسی که داشتم ... سخت بود ... از اول گفتم غر زدن و خسته ش...
15 آبان 1392

محرم

صل الله علیک یا ابا عبد الله...  اعیاد گذشت و خبر از یار نیامد ... بر زخم دل فاطمه غم خوار نیامد .... چند روزه دگر مانده که با ناله بگوییم ... ا ی اهل حرم میر و علمدار نیامد ... سقای حسین(ع) سید و سالار نیامد ...     این حسین کیست که عالم همه  دیوانه اوست؟  این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟ آقا جان فداتون بشم ... خودم پدرم مادرم همسرم فرزندانم مالم هستی ام به فداتون مولای من ... دلم عجیب تنگ کرب و بلاست .. اقا جان ...  بمیرم برای دل مولای مهربونم حضرت حجت (عج   ) ... که برای ایشون کل یوم عاشورا و کل الارض کربلاست...     پ.ن: الان دیگه کم کم شهر مشک...
11 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد